۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه

بدون شرح

ـ " نه !

مرگ است اين

که به هيأت قِدّيسان

برشطِّ شاد باورِ مردم

پارو کشيده است . . . "





اين را خروس های روشنِ بيداری

ـ خون کاکُلانِ شعله ور عشق

گفتند .



ـ " نه !

اين ،

منشورهای منتشرِ آفتاب نيست

کتيبهء کهنهء تاريکی ست ـ

که ترس و

تازيانه و

تسليم را

تفسير می کند .

آوازهای سبزِ چکاوک نيست

اين زوزه های پوزهء " تازی " هاست

کزفصل های کتابسوزان

وزشهرهای تهاجم و تاراج

می آيند . "



اين را سرودهای سوخته

در باران

می گويند .



* * *





خليفه !

خليفه !

خليفه !

چشم و چراغ تو روشن باد !

اَخلافِ لاف تو

ـ اينک ـ

در خرقه های توبه و تزوير

با مُشتی از استدلال های لال

" حلاّج " ديگری را

بردار می برند

خليفه !

خليفه !

چشم و چراغ تو روشن باد ! !



* * *





در عُمقِ اين فريب مُسلّم

درگردبادِ دين و دغا

مردی

ازشعله و

شقايق و

شمشير

رنگين کمانی می افرازد . . .




شعر از علی میرفطروس

0 نظر شما: