۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه

غربت نامه

چند روزه بدجوری گرفتار شدم، شب که میام خونه از زور خستگی حتی حال گیر دادن به پت و مت رو ندارم. شدم مثل کوالا، دیدید کوالاها عین کسخلا به دنیا نگاه میکنن! منم شدم همونطور. میام رو کاناپه دراز میکشم و حتی حال ورق زدن روزنامه رو هم ندارم. دفتر تهرانمون هم دید من دست تنهام، اومد لطف کرد و یکی رو فرستاد اینجا که کمک من باشه. حالا این بابا هم اصلا کار رو بلد نیست. (اونجا راننده بوده) میگم چرا اینو فرستادید؟ میگن یادش بده، بچه زرنگیه. این بابا هم تو کون گشادی لنگه نداره. آمارشو گرفتم فهمیدم میخواستن اخراجش کنن، دلشون سوخته و گفتن بره اونجا شاید آدم شد!! همه اینا به کنار ولی بزرگترین مشکل من اینه که این بابا هم ترکه!

آخه چرا من اینقدر بدبختم ؟!؟!؟!

اینجا شده مثل دیونه خونه انگار داری کانال ترکیه رو با سانسور میبینی. باهم فقط ترکی حرف میزنن و چند روزه که عین خر دارن کیف میکنن که کارشون ندارم. حالا خوبه که این بابا تو تهران زندگی کرده و میشه گاهی وقتا روش حساب کرد. حداقل اگر نتونه کاری رو انجام بده، خرابش هم نمیکنه و میاد میگه نتونستم. در ضمن یه کم آداب معاشرت داره،
هنوز دارم فکر میکنم چه اسمی روش بذارم.

اینا یه چیزشون باحاله، فکر میکنن من باباشونم !! میرن بازار شکلات میخرن پولشو میزنن تو هزینه تنخواه شرکت، سیگار میگیرن براش فاکتور میارن. حتی انتظار دارن که پول آدامسشون رو هم شرکت بده. حالا قبلا آدامس شیک میخوردن حالا به کمتر از اوربیت رضایت نمیدن، قبلا مونتانا میکشیدن حالا میرن وینستون لایت میگیرن (بازم خوبه اینجا مالبرو یا کاپتیان بلک نیست) تا قبل از اینکه بیام اینجا هیچ شکلات مارکداری رو نمیشناختن،خیلی میخواستن به خودشون حال بدن میرفتن آب نبات میخوردن. منم گذاشتم موقع تسویه حساب بهشون یه حال درست بدم. تمام خوردنی ها رو که فاکتور کردن بجز غذاهای اصلی (صبحانه و نهار و شام) رو از صورتحسابشون حذف میکنم. مثلن اینا صبحانه روزی یه شیشه کرم کارامل رو کوفت میکنن و پنیر یا تخم مرغ یا کره و مربا رو به رسمیت نمیشناسن. قبلن سر حوض لباس میشستن الان شورت و جورابشون رو هم میدن خشک شویی. اینم از حسابشون کم میکنم
شاید تقصیر از منه !!! به نظرم تاثیر منفی روشون گذاشتم که با تمدن آشناشون کردم.

یه مشکل بزرگ دیگه هم این چند روزه پیدا کردم. بدجوری هوس بستنی کردم ولی اینجا گیر نمیاد. میگن هوا سرد شده نمیاریم. به شاید من عقلم ناقصه که فکر میکنم لذت بستنی خوردن تو زمستونه. مغازه دارای اینجا حتا نمیدونن بستنی زمستونی چیه. وقتی میرم مغازه میپرسم بستنی دارید، تا تعجب نگام میکنن انگار دیونه دیدن.

یه بدی دیگه هم که اینجا داره خیلی شهر افسرده و بی طراوتیه. تو خیابون که میری به ندرت یه دختر یا زن جوان میبینی. یا همه پیرو پاتالها میان بیرون یا اگر هم جوون بیاد، هیچ نشاط و طراوتی تو چهرش نمیبینی. بدون آرایش، با لباسهای مد ده سال پیش یا حتی هیچ لبخندی یا انرژی تو صورتش نیست. حالا نه که منظوری باشه در کل حضور زن یا دختر در جمع روحیه رو لطیف میکنه و شادابی می بخشه و باعث نشاط میشه. اما اینجا فقط سیبیل میبینی اونم از نوع کثیف و به غایت بدترکیب.

حالا بینید من اینجا چی میکشم ......

2 نظر شما:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

salam azizam
zeiad hers nakhor balakhare pole dar ovordan sakhteh
eshakali nadareh avazeh poldar mishi bar migardi on roozha hamsh yadet mireh.
omidvaram zeiad sakht nagzareh