۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

خلاصه داستان غیبت

این چند روز به فاک عظما رفته بودم
پت و مت چنان گندی به کارمون زدند که تا حالا داشتم آثارشو پاکش میکردم. حتی ار دفتر تهرانمون هم نیروی کمکی فرستادن. شخص حاکم بزرگ هم اومد اینجا. هرچی آبرو و حیثیت داشتم از بین رفت. خواه ناخواه تمام تقصیرها افتاد گردن من بدبخت چون که این دو تا رو استخدام کرده بودم. البته یکیشون اخراج شد. اخراج که چه عرض کنم، عصبانی بودم قوری چاییش رو تو سرش شکستم. خیلی شانس اورد که از جلو چشم در رفت و گرنه هنوز لوازم شکستنی جلو دستم زیاد بود!!
اون یکی رو هم گفتم جلو چشم آفتابی نشه وگرنه با دسته بیل بلایی به سرش میارم که قابیل با هابیل کرد!
از یه طرف از دیونه بازیهای این دوتا یه کم راحت شدم، از یه طرف به شدت افسرده شدم، هیچ سوژه ای برای خندیدن ندارم. اگه تو یه شهری زندگی کنی که ساعت 6 عصر میشه شهر ارواح و همه جا تعطیله و مجبور باشی تو خونه بشینی، تنها سوژه ای که برات می مونه داشتن دو تا دلقکه، که اونم تعطیل شد.
چند روز پیش به خاطر شاهکار اینا مجبور شدیم بریم تبریز و یکی دو روزی کارمون اونجا طول کشید. مثل خر کیف کرده بودم که اومدم تو یه شهر بزرگ و با ولع به ساختمونها نگاه میکردم و تو بازار و به قول خود ترکا پاشاز (پاساژ) میچرخیدم. شده شده بود مثل فیلم صمد به شهر می رود. با یه کتاب فروش دوست شدم. نزدیک به نود هزار تومان ازش کتاب خریدم فقط مونده بود اونجا معلق بزنه (کاش کتاب فروشهای خیابون انقلاب هم اینطوری بودن) ولی عجب کتابایی داشت تمام کتابای علی دشتی و احمد کسروی و شجاع الدین شفا و علی میرفطروس و بیشتر نویسنده هایی از این قبیل رو داشت. بیشتر کتابهاش هم چاپ قدیم بود نه افست. خودم تمام این کتابها رو PDF داشتم ولی لذت خوندن کتاب به اینه اونو تو دست بگیری و بتونی که ورق بزنی.
از وقتی برگشتیم اینجا بیشتر افسرده شدم. دوباره اومدم تو قرن هجدهم. یه شهر با ساختمونهای یه طبقه و آدمهای زمان شاه عباس. تهرانیها هم دو روزه که رفتن و منم دارم مثل منگلا در و دیوارو نگاه میکنم و به ذات هرچی پیغمبره لعنت میفرستم. شاید چند روز دیگه برم یه رسیور ماهواره بگیرم. حداقل اینه که دنیا رو رنگی تر میبینم.

1 نظر شما:

ناشناس گفت...

سلامی دوباره
آقا قربون دستت اگر زنده برگشتی این کتابا رو بده یه زیارتی کنیم.
قربون مرامت